پانزدهم آذر
زمان گذشته، حس میکنم قرنهاست روی این رختخواب افتادم. چیزهای اطرافم مثل رویا میمونن. انگار دارم خواب میبینم. اینجا خونه پدریمه. همون خونهای که از بچگی توش زندگی کردم. اما انگار خوابوخیاله. انگار آدمهایی که میبینم از سرزمین دیگهای اومدند. همه شدند دایه دلسوزتر از مادر. بعداز گذشت چندروز حالا فرصت نوشتن دارم اونهم با حالخرابی که توان به دست گرفتن خودکار رو ندارم. انگار چیزی گم کردم. خدایا کمکم کن. تنها خواستهام همینه.
بهتره افکارم رو جمعوجور کنم و راجع به اتفاقاتیکه افتاده بنویسم. اینجوری راحت و خالی میشم. اما امروز وقت نوشتن نیست. حالم خیلی خرابه.
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان بلند، سایه رهگذر